برشی از كتاب «چزابه»

روايتي ناب كه با كمي كار بيشتر و حذف مطالب غيرضروري مي توانست به اثري شناخته شده و جذاب تر تبديل شود.
مسئوليت نويسنده در زمان وقوع حوادث و مسئوليت فعلي وي باعث شده قلم در مواردي از چارچوب روايي خارج و حالتي تحليلي به خود بگيرد.
اين موضوع گرچه داراي محسناتي است اما مانند سرعت گير خواننده را از غرق شدن در تب و تاب حوادث محروم مي كند. درواقع جعفري با نگاه و قلم دهه هشتاد به سراغ دهه شصت رفته است.
«پايگاه گلف كه روزي نه چندان دور محل گلف بازي و تفريح انگليسي ها و آمريكايي ها بود، حالاآغوش خود را به روي متفكران جوان نظامي باز كرده بود. فتح الله به گلف آمد و نقشه جنوب مثل سفره اي پيش رويش باز شد. آنچه مي ديد هاشورهاي قرمزي بود كه از خطوط مرزي به داخل خاك ايران كشيده شده بود. اين هاشورها نشان مي داد كه رد پوتين هاي تجاوز تا كجا خاك ما را آلوده كرده است.»
اگر اهل مطالعه ايد پاييز و زمستان 60 را كه جعفري در 12 فصل روايت كرده از دست ندهيد.
اين روايت شامل صحنه هايي است كه متاسفانه تاكنون در هيچ فيلمي به تصوير كشيده نشده و تا مدت ها در دل و ذهن خواهد ماند.
اين شما و اين 11برش كوتاه از «چزابه» كه توسط انتشارات سوره مهر منتشر شده است.

اشكان يا عاشورا؟!

ابتدا كه وارد جنگ شديم، بعضي اسامي و عناوين با فرهنگ ما همخواني نداشت. مثلانام بيسيم ها از اسامي پرندگان از جمله قرقي و عقاب، نام گردان ها اشك و اشكان و نام تيپ ها از اسامي شهرها و مناطق عملياتي به نام هاي مختلف بود. نام و رمز عمليات هم اسامي متفاوتي بود. در 10 ماه ابتداي جنگ كه ليبرال ها حاكم بودند، جا براي به كار گرفتن اسامي و واژه هاي برگرفته از غرب، غيراسلامي و مبتذل فراهم شده بود. حتي كدها و رمزهاي مخابراتي عمدتا به نام خوانندگان مبتذل قبل انقلاب بود و در هدايت عمليات، فرماندهان برخي از تيپ ها از عناوين غيراسلامي و غيراخلاقي هم استفاده مي كردند.
گلف اين فرهنگ را به وجود آورد كه با توجه به اين كه دفاع ما دفاع مقدس و فرهنگ ما فرهنگ عاشورا و كربلااست، عناوين و اسامي بايد بر همين اساس نامگذاري شوند زيرا مردم كشورمان به آن اسامي مقدس عشق مي ورزند.

منو با خودت ببر!

برادر ذكاوتمند مي گفت: رفتيم طرف خاكريز اول و هفت، ديديم صدا مي آيد. نفربر را خاموش كرديم. با برادر اميني بوديم. به او گفتم مي رويم پشت خاكريز و من گوش مي كنم. اگر فارسي صحبت كردند، يك چراغ قوه مي زنم و اگر عربي صحبت كردند، دو تا چراغ قوه مي زنم و شما از منطقه دور شويد. دو نفري رفتيم و گوش كرديم. ديديم فارسي صحبت مي كنند و ايراني هستند. آمديم يك چراغ قوه بزنيم، دو تا شد و نفربر خودي صحنه را ترك كرد. تا صبح مانديم و پياده برگشتيم تا رسيديم به مقر!

دست ها بالا

يك تانك دشمن توي منطقه بود. سريع رفتيم داخل تانك. نشستم پشت تانك تي-62 و با يك استارت روشن شد. علاوه بر پاكسازي منطقه، مسير جاده به طرف تنگه چزابه را با نيروهاي همراه طي كرديم. در تاريك و روشن هوا ديدم كه تعدادي عراقي در منطقه هستند. متوجه شدند كه ما سوار تانك هستيم. خواستم فرمان تانك را بچرخانم. يك دسته تيربار متعلق به راننده كنار فرمان است. دسته تيربار كشيده شد و يك رگبار زد. آنها دست شان را بالابردند. همه آن ها اتفاقي بود و من اصلانمي خواستم تيراندازي كنم.

شب، زخم، زمزمه

بر بالين يكي از زخمي ها رفتم. چهره اي مصمم و شاداب داشت. با اين كه سرش بر اثر تركش كاملاشكافته و ماسه داخل زخم رفته بود ولي آرام بود. سرش را بلند كردم. امكاناتي نداشتم. زخم عميق سر، آن هم همراه با ماسه، دود باروت، تركش، گلوله و خون... آيا مي توانستيم مانند مادرش زخم او را شستشو بدهيم و ببنديم؟ به صورتش نگاه كردم. مي دانست راه عقبه بسته شده و مجروحين بايد تا تاريكي شب بمانند.چيزي زمزمه مي كرد.

بي پا نرو!

دونفر ديگر زخمي شدند. زخم عميق داشتند. وقتي آنها را به طرف خاكريز كشيدم، پاي يكي شان ماند. متوجه قطع پايش شدم. رمل به سرعت خون آنها را مي مكيد و متوجه نمي شديم چه قدر خونريزي كرده اند. باران گلوله از بالاو رو به رو بر سرمان مي باريد اما نمي توانستم او را رها كنم. بدن را كشيدم. پايش ماند. او را پشت خاكريز كوتاه برديم. پايش را هم كنارش گذاشتيم.

مادر بزرگ!

زخمي شدن خادم، لطيفه اي شد. فرصت نكردم خودم را به او برسانم ولي اصغر لاوي گفت زخمش كاري بود. او را رو به قبله گذاشتند و گفتند شهادتين را بگو، اما خادم تا شب زنده ماند. بعد هم به بيمارستان منتقل شد و جان سالم به در برد. البته به علت خونريزي زخم سر، حافظه اش را كمي از دست داده و مثلابه آقا بزرگ مي گفت، مادربزرگ!

كارت شناسايي

گلوله اي روي يك نفر اصابت كرد. هيچ چيز از او نماند. از زبانه پوتينش فهميديم چه كسي بود. همه آن 65 كيلو انسان را در يك پلاستيك دوكيلويي جمع كرديم.

سقا بدون آب

يك نفر سقايي نيروها را به عهده گرفت. او به دنبال اين بود كه به نيروها آب برساند. آب در عمليات مهم بود. آب خنك، تميز و بهداشتي تاثير زيادي در تداوم فعاليت نيروها داشت. او در پشت تپه دوم مقداري آب داشت و به نيروها مي رساند و اجازه نمي داد نيروها بي آب بمانند. با اين حال، وقتي متوجه شد آب تمام شده، اسلحه برداشت و همراه ديگر رزمندگان در پشت خاكريز به دفاع پرداخت. كسي هم ديگر از او سراغ آب نگرفت.

سلام دوكوهه

وارد دوكوهه شديم. ساختمان ها را دور زديم و رفتيم پاي دستشويي ها ايستاديم. برادران رشيد و حسن ]باقري[ نگاهي به اقدامات انجام شده انداختند. تانكر آب را بازديد كردند و بعد آمدند ساختمان ها را نگاه كردند. ساختمان هاي خرابه را ديديم. برادر رشيد گفت: اين ساختمان ها است.رداني پور از دوكوهه استقبال نكرد. رئوفي هم گفت ما پايگاه كرخه را داريم. حاج همت ماند و دوكوهه. گفت: قطار نيروها را مي آورد و اين جا پياده مي كند. همين جا هم سوار مي شوند و مي روند ايستگاه تهران. جاي خوبي براي استقرار نيروهاست.

به نام حضرت زهرا (سلام الله علیها )

روي كالك برايش توضيح داد و وقايع را گفت. برادر حسن گفت: نگران نباش، باز هم خوب مقاومت كرده ايد كه كل خط را نگرفتند و نيروها در خاكريز دوم و سوم هستند.توضيح دادند كه چه شده. عراق صدمتر در خاكريز رخنه كرده و نبعه را هم گرفته بود. خاكريز اول را گرفته و در خاكريز دوم هم رخنه ايجاد كرده بود. خاكريز سوم به نام حضرت زهرا(س)، دست نيروها مانده بود. دو خاكريز دست ما بود و اولي را آنها گرفته بودند.

جنگ همين است

شب ماشين غذا با آتش توپ دشمن منهدم شد و غذا به منطقه عمليات نرسيد. به نحوي كه فرمانده عمليات جنوب، برادر رشيد از قرارگاه مهدي بيرون آمد، گرسنه بود. داشت دنبال غذا مي گشت. ظرف غذا جلوي قرارگاه روي زمين بود. پتويي كنار ظرف غذا بود. فكر كرد ممكن است زيرا آن نان و غذا باشد. شب بود. پتو را كنار زد. جسد شهيدي تكه پاره زير پتو بود.
برادر رداني پور آمد. برادر حسن هم بود. او براي شهدا گريه مي كرد. برادر حسن به او دلداري داد و به پشت شانه هايش زد و گفت: نگران نباش، جنگ همين است.
منبع: روزنامه كيهان/ شماره 19220 / صفحه 9 فرهنگ مقاومت / مورخه ( 12/8/87)